[بچه ها این مهم نیست که شما به نتیجه میرسین یا نه… این مهمه که باید اعتراض کنید و از حق خودتون دفاع کنید!]
آمانج امینی که چندی پیش در مورد تئاتر شورایی و تکنیک های هفت گانه ی آن برایش توضیح داده بودم از من خواست با گروه نمایش مدرسه ی شاهد کار کنم و به کمک تکنیک های تئاتر شورایی کاری را جهت شرکت در جشنواره ی دانش آموزی آماده کنیم.
آمانج امینی از معلمین مدرسه ی راهنمایی شاهد و همچنین تئاتریان قدیمی شهرستان سقز است که مدتیست کار تئاتر را کنار گذاشته است .
دی ماه است و فصل امتحانات. به خاطر همین گفتم کارمان را از بهمن ماه شروع میکنیم اما، بچه ها خواستند که از همین الان شروع کنیم – چهارشنبه ها ساعت ده صبح بعد از امتحانِ آن روز … باشه.
جلسه ی اول، مدیر مدرسه، سالن تئاتر کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان که نزدیک مدرسه بود را در اختیارمان گذاشت . دانش آموزان هشت نفر بودند که بعدن ده نفر شدند. گفتم همون نمازخانه خوبه کارمون رو راه میندازه ولی بچه ها دوست داشتن به اونجا بریم … باشه.
اولین چیزهایی که در بچه ها باهاش برخورد کردم :
– عدم اعتماد به نفس کافی در بیشتر اون ها
– عدم صمیمیت و حفظ فاصله ای عجیب با من و آمانج امینی که انگار من هم معلم و مدیرشونم. وقتی دست میگرفتم تا باهاشون دست بدم خیلی براشون عجیب بود وقتی می خندیدم ، بلند ، ناخوداگاه خوشحال میشدند و …
– انقدر در محیط خانه و مدرسه توی ذوقشون زده اند که جرات و جسارت ازشون گرفته شده و قدرت بیان یک ذره از احساسات و ایده هاشون رو ندارند .
– افضل: اجازه ما هم میتونیم بازیگر بشیم ؟
و این ها برای من دغدغه شد! نه جشنواره ی تئاتردانش آموزی که هیچ امیدی بهش نیست و برگزاری اش بنا به دلایلی هیچ دستاوردی ندارد. ولی خب جشنواره بهانه ی خوبی بود که مدرسه بخاطر امتیاز گرفتن از آموزش و پرورش هم که شده کمی وقت و هزینه صرف دانش آموزانش بکند.
وارد کانون که شدیم خبر خوبی بهمون دادند : سالن کمی سرده! نیست پول گاز خیلی زیاد زیاد برامون میاد دیگه نمی تونیم گرمش کنیم.
و ما وقتی رفتیم توی سالن انگار که رفتیم توی یه یخچال بزرگ و بچه ها حتی دستکشاشونم در نیاوردند. رفتیم روی سن و ایستاده البته، یک بغل بزرگ درست کردیم . خیلی خوب بود . باید خودمون رو گرم میکردیم اون بغل، حس صمیمیت و یه جورایی اتحاد بین ما بوجود میاورد. در همان حال اسم بازی کردیم و داشت به همه خوش می گذشت بازی گره خوردن دست ها که حسابی گرممون میکرد رو انجام دادیم . پیوند دست و شاه و ملکه و پرواز دست و… بازیهای جذابی برای بچه ها بود که لحظه به لحظه پر انرژی تر از قبل انجام میدادند .
(افضل قبلن به من گفته بود امروز که امتحان علوم داشتیم معلم علوم به سوالاتمون پاسخ نداد یکی دو تا از سوالات توی ورقه اشتباه طرح شده بود . حدود بیست کلاس بودیم ودبیر علوم حوصله نداشت بیاد راهنماییمون کنه توی دفتر نشسته بود و بیرون نمیومد هر چی درخواست کردیم بهمون توجهی نکردن خواستم برم دفتر اعتراض کنم… ولی بعد پشیمون شدم . افضل قبلن توی همون سالن یه اجرا از من دیده بود و احساس نزدیکی بیشتری با من میکرد ) بعد از بازیهای نمایشی دوباره یک بغل بزرگ درست کردیم و از افضل خواستم مشکلی که امروز پیش اومده را توضیح دهد و بعد از نظر خواهی و گفتگو در مورد آن تصمیم گرفتیم که افضل همان را روی صحنه به کمک بقیه بازسازی کند .
: پنج دقیقه طول کشید – بدون راهنمایی – همه چیز را مشخص کردند. صحنه ی آن ها جالب بود از ردیف جلویی کلاسشان شروع میشد (چهارنفر دانش آموز) تا جلوی درب دفتر مدیر – مراقبی در کلاس بود ( آقای خاکپور ) مدیر و معلم هم در دفتر بودند که ما آن ها را فعلن نمیبینیم.
سکوت است و همه در حال جواب دادن به سوالات…
از خود افضل اجازه گرفتن و درخواست به آمدن معلم علوم شروع میشود …
آقای خاکپور سعی می کند معلم علوم را صدا بزند تا بیاید اما فایده ای ندارد . مدتی می گذرد دوباره دانش آموزان می خواهند معلم علوم بیاید . مجددن خاکپور سعی میکند دبیر علوم را صدا بزند باز هم فایده ای ندارد در سومین بار که صدای دانش آموزان بلند می شود مدیر وارد کلاس می شود.
مدیر : چه خبرتونه آشغالها چرا مثل بچه ی آدم امتحانتون رو نمیدین و برین گم شین پی کارتون؟!
همه ساکت شدند ومن کا را متوقف کردم
من: واقعن مدیرتون در چنین شرایطی اینجوری برخورد میکنه ؟
یکی از بچه ها : اجازه اینجوری برخورد نمیکنه… ولی آشغال ها رو میگه! ( همه خندیدیم)
دوباره از اول کار رو گرفتیم – رسید به جایی که مدیر می آید
مدیر : چه خبرتونه آشغال ها چرا سر و صدا میکنید مثل اینکه داره امتحان برگزار میشه …
افضل : اجازه آقا این سوال اول اشتباه طرح شده جواب درست توی گزینه های تستیش نیست من اینو خوندم!
مدیر : خب ، به من چه؟ ( همه خندیدیم)
مدیر : ساکت ! معلم علومتون سر کلاس های دیگه ست کارش تموم بشه میگم بیاد جوابتون رو بده
مدتی می گذرد و خلاصه بعد از یک سری تقاضاها و اتفاقات کار به اینجا میرسه که دانش آموزها ورقه ها رو تحویل دادند و اومدن جلوی دفتر که به معلم و مدیر اعتراض کنند اما افضل و دوستاش نمایش رو متوقف میکنند
من : چی شد ؟
یکی از بچه ها : اجازه اونا که جواب ما رو نمیدن بریم چی بگیم ؟
در همین لحظه آمانج امینی در نقش یک مراقب رفت روی صحنه
مراقب ( آمانج) : بچه ها این مهم نیست که شما به نتیجه میرسین یا نه… این مهمه که باید اعتراض کنید و از حق خودتون دفاع کنید!
این حرف آمانج شرایط رو متحول کرد
بچه ها اعتراض کردند و مدیر ومعلم رو مجبور کردند از دفتر بیان بیرون – باز هم حرف زدن براشون سخت بود – اما سعی می کردند حقایق ناگفته ی مدرسه خودشون رو اونجا مطرح کنند …
افضل می خواست یه چیزی رو بگه چند بار جلوی خودش رو گرفت…
اما آخر سر گفت: چرا توی امتحانات معلم ها میرن به فلانی که پسر فلانیه کمک میکنند ولی به ما فقط بلدین بگین آشغال آقای مدیر ما آشغال نیستیم ما دانش آموزهای این مدرسه هستیم و شما هم جای پدرمون!
جلسه با پرداختن به این موضوع تموم شد بعد از اون بچه ها با تقاضای خودشون خواستن نقش های دیگررو به جای دوستاشون بازی کنند یکی به جای مدیر یکی به جای معلم و… اما افضل نقشش رو به هیچکس نداد!
قرار ما هفته ی دیگه، چهارشنبه، ساعت ده صبح، بعد از امتحان اون روز… البته توی همون نمازخانه ی مدرسه نه اینجا!
( زمستان ۱۳۹۰)