( تجربه ی حسی یک اجراگردان )
همواره در حالِ تجربه، جستجو و یادگیری در تئاتر شورایی هستیم و همواره با دریچههای تازهای از مفاهیم و راهکارهای متعددی روبرو میشویم گاهی در پی یافتن پاسخِ پرسشهای شخصی خود هستیم، و گاهی صدای کسی میشویم که شاید پیش از این جایی برای “پرسیدن” نداشته است.
اما پرسش های متعدد ما بهانهی زیبایی میشوند برای گفتوگو با مردمـ مردمی که خودِ ما هم جزئی از آنها هستیم. با آنها در کوچه و خیابان قدم میزنیم. با هم پشت ترافیک میمانیم. با هم در هوای آلوده ی شهر نفس میکشیم. با هم در جستجوی به دست آوردن پول برای پرداخت اجارهخانه، و قبضهایمان هستیم و گاهی اگر چیزی از آن پولِ به دست آمده ماند کفشی نو برای قرارهای تازهی خود بخریم بلکه لبخندی بر لبهایمان بیاورد و سردی این زمینِ نامهربان را لحظهای فراموش کنیم.
ریشهی پرسشهای ما به اینها بر میگردد: به تنهایی مردم. ما در این سالها در تئاتر شورایی آموختیم که پرسشهایمان را به خودِ مردم برگردانیم. شما در اجرای ما آزادید و میتوانید این آزادی را هم به یکدیگر ببخشید. پس از شما میپرسیم: همانگونه که خواستارِ آزادی برای خود هستید خواستار آزادی برای شخصِ مقابلِتان هم هستید ؟ چرا وقتی با هم هستیم و در زیر یک سقف زندهگی میکنیم باز هم یکدیگر را تنها میگذاریم؟ آیا احساس تنهایی میکنیم؟ تنها ماندن را دوست داریم یا تنها گذاشتن را؟
کجای گفتوگوهای ما اشتباه است که تنها میمانیم؟ کجای شهر آرامش بیشتری داریم که همراهِمان را تنها میگذاریم؟ در تنهایی چه گفتوگویی شکل میگیرد که ما را یک قدم در مسیر زندهگیمان پیش بیاندازد؟ در تنها ماندن و تنها گذاشتن چیزی جز تکگویی هم هست که ما آن را نمیبینیم؟ و در تکگویی چیزی جز سرکوب وجود دارد که ما آن را درک نمیکنیم؟
رابطه، دومین رپرتوار مونو/شورایی را به ارمغان آورد. اجرایی که از این پرسشها آغازید. پرسشهایی که باید ما مردم را به درونِخود رجوع میداد تا بتوانیم صادقانهترین پاسخها را برایِشان بیابیم.
مونو/شورایی رابطهی یک بازیگر با مخاطبی خاموش و بیواکنش است که تماشاگران نقش او را بازی میکنند اکنون در رابطه زنی _ تنها مانده _ قصد رفتن دارد. اما پیش از این تصمیم آخرین امید خودش را محک میزند و تمام تلاشَش را میکند تا همسرش از اتاق بیرون بیاید و با هم حرف بزنند. اتفاقی که رخ نمیدهد مگر با ارادهی تماشاگران آن هم زمانی که نیاز به گفتوگو را حس کرده و برای ترمیم این رابطه تلاش کنند.
ما این نمایش را در میدان امام حسین، دریاچهی زریوار و دبیرستان دخترانهی راضیهی شهر مریوان اجرا کردیم. پیشتر نیز یک اجرا از این نمایش را به جای نمایش دیگری در جشنواره ی نمایشهای شورایی بهزیستی در کانون اصلاح و تربیت زندانها در تهران بهروی صحنه بردیم.
اجرای ما در زندان که همهی مخاطبین آن خانم بودند (دخترانی چهارده تا هجده ساله و زنانی که معلم و مربی آنها بودند) به سمت بیوفایی رفت. تنها زن نمایش یعنی مهشید که این اسم از اولین تجربهی مونو/شورایی ما یعنی ” وقتی برلین شورایی می شود” گرفته شده بود معتقد است که همسرش درحق او بیوفایی کرده است . تماشاگران ما تاکید عجیبی روی مسئلهی بیوفایی داشتند گویی رنج اصلی را در آنجا میدیدند در جایی از مداخلهها یکی از مربیان به ما اعتراض کرد که چرا چیزی را نشان میدهید که در زندهگی تجربه نکردهایم. بلافاصله از خودِ مداخلهگر اصلی پرسیدم چرا این رو مطرح کردی خانم مربی معتقدند که چنین مسئله ای در جامعه ی ما وجود ندارد؟ مداخله گر جواب داد خودم آن را تجربه کرده ام.
من که در آن لحظه زبانم بند آمد و چیزی نتوانستم بگویم در پایان اجرا صحبت کردم:
این تئاتر فقط یک تمرینه. برای اینکه موقعیتهایی که در اجتماع توش قرار گرفتیم یا احتمال داره تجربهش کنیم رو اینجا تمرین کنیم. این به ما مهارتهایی رو میده که با آگاهی و آمادگی بهتری نسبت به موقعیتها در جامعهی واقعی واکنش نشون بدیم. معضلی که در شروع اجرا داشتیم و کم کم در طول اجرا برطرف شد این بود که مخاطبین اجازهی حرف زدن را به هم نمیدادند و گفتو گو به سختی شکل میگرفت در پایان دربارهی همین مسئله هم صحبت کردیم که این تئاتر چهطور میتونه تمرینی برای گفتو گو هم باشه همهی شما امروز تلاش کردید به جای همسر مهشید و حتا به جای خود مهشید بیاین روی صحنه وسعی کنید الگوی بهتری رو برای ترمیم این رابطه در گفت و گو نشان بدین.
یکی از مداخلهگرها در جواب گفت: ما امروز چون تئاتر بود و واقعیت نداشت آرامش داشتیم و تونستیم گفتوگو کنیم اما همهی ما وقتی عصبانی بودیم یه کاری کردیم که الان این جاییم.
در پاسخ به او یکی از دوستانَش گفت : خب اگر همیشه این تئاتر رو کار کنیم میتونیم رو خودمون مسلط بشیم و… برای من این زیباترین لحظهی اجرای اون روز بود حس آرامش عجیبی به من دست داد به گونهای که ناخوداگاه یاد کاتارسیس در درام ارسطویی افتادم و با خودم گفتم کاتارسیس واقعی این حس زیبای الان من است “کاتارسیسِ جوکر” و حس کردم تنها نیستم. این واکنش مخاطب و برهم زدهگی آن بود که موجب این حس شد. وقتی با مردم حرف میزنیم اولین حسی که از میان میرود انزوا و تنهایی است. با همین نمایش به مریوان رفتیم تا سه اجرا را نیز با مردمِ آنجا تجربه کنیم.
اجراهای مریوان هرکدام به مردمی ترین شکل ممکن تجربه شدند. اجرای میدان امام حسین که ابتدای جدل حدود ده نفر مخاطب داشت و تا به خودمان آمدیم دیدیم نزدیک به دویست نفر دارند در اجرا مداخله میکنند یا اجرای دبیرستان دخترانهی راضیه که روی مسئله ی اعتیاد تاکید داشتند : همسر مهشید را باید درک کرد چون به یک نوع اعتیاد دچار شده است و مهشید باید او را کمک کند تا به زندهگی برگردد. اما تجربهی بینظیر دریاچهی زریوار زیر باران مارا حسابی شکه کرد ابتدا بسیار ناراحت بودم مگر میشود زیر این باران شدید تئاتر اجرا کرد؟ مگر مردم میایستند مگر مداخله خواهند کرد؟ اجرا که شروع شد انگار نه انگار که باران میبارد و هوا لحظه به لحظه سردتر می شود. در جایی از اجرا دختری که از دبیرستان راضیه آمده بود تا این اجرای ما را هم ببیند به یکباره گفت شما دارید توهین میکنید! میکروفن را برایش نگه داشتم تا حرفش را بزند پرسید شما میگید همسر مهشید نویسنده، هنرمند و شاعره؟ بله ، مشکلش چیه؟ مشکلش اینه که شما دارید به هنرمندا توهین میکنید مگر میشود آدم نویسنده، هنرمند و شاعر باشد و تا این اندازه بیتفاوت باشد؟ حمیدرضا نعیمی (نویسنده و کارگردان تئاتر) از میان جمعیت پاسخش را داد و گفت : بله
آن اجرا به علت بارش تگرگ قطع شد و ادامه دادنش غیر ممکن بود اما تاثیر و خاطرهی زیبای آن برای همیشه در یاد و خاطر ما ثبت شد. این همان شوری است که ما را به تجربهی دوباره و چند بارهی تئاتر شورایی سوق میدهد. این همان لحظهی نابی است که ما را از انزوا و تنهاییمان بیرون میکشد. در میان مردم بودن و به رنج ها و مشکلاتِشان پرداختن ما را به کاتارسیس و در نهایت تعادلی اجتماعی که حاصل برانگیخته شدن در صحنه است میرساند. همان چیزی که موجب میشود شهامت شاد بودن داشته باشیم. به یاد آگوستو بوال و همهی فعالان تئاتر شورایی در دنیا همبستهگی مان پایدار.